کودک بودم و هنوز اغلب کارای خودم را مادر انجام می داد ولی چشم هایم سوسو می زد تا عبدالمحمد از راه برسد ، و مثل پروانه دورش بچرخم و ببینم کاری ندارد که براش انجام بدم (کدوم کتاب را از قفسه های کتابخانه بیارم ؟آب می خوری؟ چای می خوری؟…) او با مهر و محبت می گفت ممنون عزیزم خودم انجام میدم یا میگفت به به ، خواهرم بزرگ شده و… ولی باز من با عشق کنارش می ماندم چون در کنارش آرامش داشتم چون چشمانم از دیدنش سیر نمی شد ، اصلا همه خانواده وقتی او در خونه بود خوشحال بودن اصلا همه چی خوب بود حتی وقتی همسایه ها یا کسی که او را می شناخت وارد خونه میشد و او را می دیدند خوشحال می شدند و لبخندی بر لب شون ظاهر میشد….او رحمت الهی بود
خواهر شهید تقوی